نگاه لوکاچ از آغاز کار به فلسفه هنر، یک طرح جامع برای فلسفه زندگی است. او اندیشیدن را همانند بخشیدن نیروی گفتار به اُبژه میداند و کار هنر را اجرایی کردن اینگونه اندیشیدن. آنچه اکنون وجه اشتراک نگاه لوکاچ به فلسفه هنر و نمایشگاه کنونی آرتگالری موتورخونه است، نگرش بیزمانی به هنر است. او هر اثر هنری را بالقوه جاودانه میخواند و از نگاهش ارزش زمانمند اثر، بهگونهای متناقض نما ارزشی است که بیرون از زمان جای میگیرد و درواقع “فرازمان” است. نسبت اثر با زمانه از موقعیت مشخص هنرمند عبور میکند که این موضوع، تحلیل اثر با نگرش فرمالیستهای روسی فقط بهواسطه “درونمایه اثر هنری” و نه “مؤلف” همراستا است. لوکاچ نکته تازهای را پیش میکشد و مینویسد که برای ساخت موقعیت زمانمند اثر هنری راه درست، توجه به وابستگیها و رابطه شکل آن با شکلهای ممکن هم روزگار آن است، نه توجه به نسبت شکل آن با محتوایش. بنابراین پدیدارشناسی لوکاچ بهحکم فیدلر نزدیک میشود که “هنر وجود ندارد. هنرها وجود دارد” و “ایده اثر هنری، به ایده شکل خاص اثر هنری تبدیل میشود.” که این خود یک امکان آرمانی برای آغاز جامعهشناسی هنرها را در پی دارد. یکی از ویژگیهای نو و امروزی لوکاچ در فلسفه هنر اصرار به نسبی کردن بحث است. آنچه در فلسفه هنر شاهد هستیم آن است که لوکاچ با پرداختن نسبی به نگاه هر یک از پیشینیان خود همانند: کانت و نیچه یا همدورهها و هممکتبهای خود مانند ماکس وبر، به دریافتی از اثر هنری دست پیدا میکند که میتواند مدام نو شود و این نو شدن همانند باقی دیدگاههای او میتواند نسبی باشد؛ همچون نوآوری از دیدگاه ارزشهای خود اثر و یا دیدگاه مخاطب اثر و توانایی خاص مشخص و زمانمند منتقدین اثر.
همانند ارزشهای زیبایی شناسانه که به تجربه خود مخاطب بستگی دارد، ارزشگذاری تاریخی و جایگاه اثر هنری نیز به تجربه مخاطب و فضا و تمام عوامل نسبی دیگر بستگی دارد.