رد کردن پیوندها
مشاهده
بکشید

آنا لپورسکایایی که دیگر چشم دارد!

ارنست گامبریج جایی در تاریخ هنرش می‌گوید:

«اگر تکه‌ای کاغذ برداریم و روی آن شکلک یک صورت را بکشیم، برای این کار یک دایره برای صورت، یک خط برای بینی و یک خط کوچک برای دهان ترسیم می‌کنیم. آنگاه به این شکلک بدون چشم نگاه می‌کنیم، آیا به طرز آزاردهنده‌ای غمگین نیست؟ طفلک از نعمت بینایی محروم است، احساس می‌کنیم که باید آن را «چشم دار» کنیم- و چه حال خوبی پیدا می‌کنیم وقتی دو نقطه روی این شکلک می‌گذاریم که با آن می‌تواند به ما نگاه کند!»

گامبریج در ادامه به این اشاره می‌کند که این مسئله‌ای که برای ما به بازی می‌ماند برای فرد بومی این‌چنین نیست، «یک دیرک چوبی همین که با چند مفتول چهره‌ای پیدا می‌کند، یکسر به چیز دیگری تبدیل می‌شود، همین که این چهره چشمانی پیدا کند دیگر لازم نیست برای جاندار کردن آن کار بیشتری انجام دهیم»، آن چهره می‌تواند قدرتی ماورایی یابد و حتی خدایی باشد. به عبارتی دیگر یک جفت چشم خیره به ما، آن شیء را در جایگاه سوژه و ما را در جای ابژه قرار می‌دهد. پرسشی که اینجا مطرح می‌شود این است که این ابژکتیو کردن خود و تکیه به «قدرت» سوژه، این نیاز به «امید» و «ترس» از کجا در انسان معاصر محاط در رسانه ایجاد شده، «ملال» به احتمال زیاد کلیدواژه گمشده این مسئله است، نگهبان تازه استخدام شده گالری احتمالاً صرفاً به دلیل بی‌حوصلگی به این کار دست زده! آن «ملال عظیم» ناشی از هنر مدرن که میرچا الیاده از آن سخن می‌گفت، که از «سفید روی سفید»‌ و مکعب‌های لغزان مالویچ هم تراوش می‌شد و ذهنیت ابتدایی از درک آن ناتوان بود، اکنون انتقامش را از شاگرد مالویچ می‌گیرد! چشم‌هایی که بر یک چهره می‌نشیند و می‌تواند پاسخی غریزی به «شورش بی‌معنایی» هنر مدرن باشد. تلاشی برای معنا آفرینی، ارزش آفرینی، البته آن ارزشی که برای ذهنیت ابتدایی متکی بر غریزه قابل ادراک باشد. ذهنیتی که هنوز از مرحله ابتدایی و اسطوره‌ای به ذهنیتی منطقی تحول نیافته است.

پیام بگذارید