داوود طاهرزاده
نمایشگاه حاضر
کاروانی از اجساد به راه بود، شترهایی سیاه ارابه عظیمی را با بار بصری خود حمل کرده به درون مرداب ادراک فرو میرفتند، در چشمانشان میخهایی چوبین فرو رفته بود. بر فراز بارهای ارابه، سگی به پهلو دراز کشیده بود، با پهلویی زخمی، جراحتی عمیق که هم تازه مینمود و هم قانقاریا گرفته بود، از میانه زخم عفونتی شبیه به آب پنیر ترشح میشد که تمامی بار و شترها را آلوده کرده بود. نالههای این بینوایان گذر زمان را کندتر و درنتیجه سنگینی محیط را افزون کرده بود. گرانش گرسنه با سه رج آرواره بیرون جسته لحظه به لحظه جرم بیشتری برای بلعیدن طلب میکرد. از حرکت متشنج کاروان به درون مرداب خون و عفونت بیرون میجهید و همه جا بر مردمک چشمان تماشاکنندگان کارناوال میریخت و ریشههای اعصاب بیناییشان برشته میشد. گرانش کارناوال را به هلاکت رساند و سپس قدرتش فرو کشید چون مردگان به شکم دراز کشید و تماشاکنندگان کارواناول را در ابرهای سربی رها کرد، تا به ابد پیشرونده.